خانه | پست الکترونیک | آرشیو

شعر و مطالب ادبی


10 چارپاره

10 چارپاره

 

تنها امید

 

یک روز سرد بهمن پنجاه و هفت بود

روزی که آخرین گل این باغ هم فسرد

روزی که آخرین غزل عاشقانه سوخت

روزی که آخرین پری رودخانه مرد

 

تعبیر خواب خونی فرعون روزگار

همنوع خوار بودن گاوان لاغر است

دستت که تنگ شد، دل تو سنگ می شود

در شوره زار خندۀ گل نامیسر است

 

اما شهاب ها همه بارانی اند تا

از کهکشان برای تو پیغامی آورند

ماه شب چهاردهم پا به ماه شد

امشب ستاره ها همه در سعد اکبرند

 

در گیرودار بازی شطرنج سرنوشت

اسب سیاه عاشق اسب سفید شد

روی دو پا بلند شد و شیهه ای کشید

شاه و وزیر و لشکرشان ناپدید شد

 

داروی زخم های تن مرد خسته است

معجون خون چکان غزلخوان یک هوس

وقتی که آخرین پر سیمرغ نیز سوخت

تنها امید بوسۀ تهمینه است و بس

 

درمان التهاب تنی بی قرار و مست

معشوق آسمانی بی تن نمی شود

حقا که جای خالی چیزی برای مرد

مانند جای خالی یک زن نمی شود

 

                               □ □ □

 

رؤیاهاتو از دست نده

واسه این که اگه رؤیاهات از دست برن

زندگی عین بیابون برهوتی می شه که برفا توش یخ زده باشن

لنگستون هیوز ـ شاملو

رؤیاهام

 

ای کاش من هم

یک خوک بودم

با شادمانی

گه می نمودم

 

توی توالت

ظلم است ریدن

جایی دومتری

بی هیچ روزن

 

ناراحت و تنگ

هر پات یک ور

چون فیلسوفان

خیره به یک در

 

یک انقلابی

ای کاش می شد

می شد برینی

در بستر خود

 

با یک در باز

خیره به یک هال

هالی که در آن

یک داف باحال

 

مثل خود تو

کون لخت و جیگر

بوسی هوایی

بفرستد این ور

 

                               □ □ □

 

شعر ترجمه

 

فراموشم نکن

              از شاعری گمنام

 

چون در آغاز جهان پروردگار

روی هر گل نام زیبایی گذاشت

یک گل چشم آبی ناخورده مست

بازگشت و باخجالت عرضه داشت:

 

«نام خود را من ز خاطر برده ام

نام من را از بهاران کم نکن»

پس خدا در گوش او آهسته گفت:

«ای گل زیبا، فراموشم نکن»

 

FORGETـMEـNOT

by: Anonymous

 

When to the flowers so beautiful

The Father gave a name,

Back came a little blueـeyed one,—

All timidly it came.

And standing at the Father’s feet

And gazing on His face,

It said, in meek and timid voice,

Yet with a gentle grace:

“Dear Lord, the name Thou gavest me,

Alas, I have forgot.”

The Father kindly looked on her

And said, “Forgetـmeـnot.”

 

                               □ □ □

 

همیشه به حرف دلت گوش کن

 

سر راه کیهان خدایان عشق

سری هم به سیارۀ ما زدند

از آواز زن ساز نو ساختند

برای دل مرد سرنا زدند

 

بنال ای زن از عمق جانت بنال

خدای هوس ها چنین حکم کرد

که یک زن بنالد در آغوش مرد

چه هنگام لذت، چه هنگام درد

 

تن زن در آن رخت زیباتر است

که دور تنش خون مادر تنید

جز این رخت هر چیز دیگر که هست

به دستان مستانه باید درید

 

دو تا توپ داری که تا پای مرگ

مرا در پی خویش خواهد دواند

بیا تا خود صبح بازی کنیم

پسربچه ها بچه خواهند ماند

 

هزار آری داغ و پراشتیاق

درون نه ای سرد و مغرور هست

زبانت اگر نیش زد باک نیست

عسل هست جایی که زنبور هست

 

تنت را اگر بوسه باران کنم

شکوفا شود شاخ شیپوری ات

در انگشت هایم که بفشارمت

خم مِی شود باغ انگوری ات

 

اگر باز هم خیس شبنم شدی

به گل های قالی هم آبی بده

پلنگ پتو بی قرار است باز

به او نیز جام شرابی بده

 

فقط لحظه ای مستِ هشیار باش

به هر حملۀ عقل پاتک بزن

بدان زندگی خندۀ لحظه هاست

بخند و به این لحظه چشمک بزن

 

خداوند یار سه جور آدم است:

تهی مغزها، بچه ها، مست ها

پس او یار دلدادگان نیز هست

که هستند مجموعۀ هر سه تا

 

خدا کودکی را به آن زن دهد

که در حق مردی نکویی کند

نه در خرج جان و نه در خرج تن

نباید کسی صرفه جویی کند

 

جوانی همان قطرۀ شبنمی است

که همراه باد سحر می رود

دریغا که این سرگل زندگی

به پای جوانان تلف می شود

 

به فردا نینداز آن بوسه را

که امروز هم می توان هدیه داد

به خوشبختی کوچکی دل ببند

که لب بر لب آرزویی نهاد

 

اگرچند حلوا لذیذ است و خوش

بخور غوره را بر سر شاخ تاک

که تا غوره حلوا شود، ای بسا

که ما خفته باشیم در قعر خاک

 

همین که لبم بر لبت قفل شد

زمین و زمان را فراموش کن

دل یک زن عاقل تر از عقل اوست

همیشه به حرف دلت گوش کن

 

                               □ □ □

 

کتاب

 

یک نفر با شعور چرکینش

ردپای همیشه خونینش

عشق را تا ابد به ننگ آلود

در اصول کمر به پایینش

 

یک نفر با زنان بسیارش

با روان حریص بیمارش

آب را با سراب قافیه کرد

در کتاب پلید بودارش

 

این کتابی که هرکه می خواند

به خیالش که غیب می داند

قرن ها عمر کرده است و هنوز

به عن تازه ریده می ماند

 

بویناک است مثل کپه عنی

زیر بیل دراز گورکنی

گند آن بیش تر بلند شود

هرقدر بیش تر همش بزنی

 

                               □ □ □

 

ما کماکان خریم

 

موسم رأی دادن آمده است

داده ام، می دهی و خواهد داد

مش حسن گاو بود، گاو نشد

ای عزادار عمر رفته به باد

 

باز ما رأی می دهیم به بد

از هراس مصیبتی بدتر

باز لطفاً سوارمان بشوید

ما کماکان خریم: عرعرعر

 

                               □ □ □

 

دل می زنم به راه

 

انسان چقدر کوچک و تنهاست در جهان

مثل گلی که بر سر رودی شناور است

تا چشم باز می کند این نرگس خمار

در دست های باد ستمکار پرپر است

 

با قلب بی قرار و قدم های استوار

باید به سرزمین هوس های خویش رفت

آن جا که راه رفتنمان سخت می شود

محکم تر از گذشته بباید به پیش رفت

 

با جاده آن کنیم که با جاده می کنند

گام نخست ماست که دشوارِ ساده است

آغاز جنگ تن به تن پا و تاول است

پرتاب یک لگد به هیولای جاده است

 

آنان که بی اراده و منگ ایستاده اند

گویی به سوی ظلمت یک چاه می روند

آنان که دل به نقشۀ گمراه داده اند

هرگز نمی رسند، فقط راه می روند

 

بی دل زدن به راه به جایی نمی رسیم

تنها دلیل راه دلی بااراده است

آن همتی که بدرقۀ هر مسافری است

در ژرفنای رد دو پای پیاده است

 

غرنده مثل رعد و خروشان شبیه رود

زاینده مثل ابر و پریشان شبیه باد

یک روز پابرهنه و بی هیچ توشه ای

دل می زنم به راه و دگر هرچه باد باد

 

یک سایه نیز مثل من آواره می شود

تا دل به راه ها بزند پا به پای من

آن سوی دشت یک سگ ولگرد نیمه جان

زل می زند به بی کسی گام های من

 

هرقدر هم که دور و دراز است یک سفر

یک گام ساده نقطۀ آغاز راه ماست

راهی که سنگلاخ نباشد نرفتنی است

راهی که بی نشانه نباشد به ناکجاست

 

                               □ □ □

 

عین ریش مدرس روباه

روی یک اسکناس ده تومنی

بوی گندت مریض می کندم

ای وطن، ای مریض عن لگنی

 

همۀ دشت هایت از دم لوت

همۀ شهرهایت از دم هرت

وطن، ای دستِ تا همیشه بگیر

من دوباره تو را بسازم؟ زرت

 

                               □ □ □

 

بی پول و بی فردا من بند يک بادم

از چشم خود حتی ديدم که افتادم

مانند يک عاشق، مانند یک مجنون

من شعر می گويم تا فكر تيغ و خون...

اين فكر تيغ و خون با آب داغ و تشت

هر هفت شب يک بار دور سرم می گشت

تا می شود سرود

 

ای خواب گرد کورترین کوره راه ها

این رد روی برف کجا می برد تو را؟

این بوی خون که باز تو را مست کرده است

تا ژرفنای وسوسه ها می برد تو را

 

یک تشت آب داغ پر از ماهیان سرخ

مردی دوباره روی رگش تیغ می کشد

یک گله کرم دور تنش پیله می تنند

یک مرده توی قبر خودش جیغ می کشد

 

می ترسم از نبودن من، از نبودنم

از این که ماه راه به گورم نمی برد

این که در آن سیاهی وحشت ستاره نیست

این که کسی به جانب نورم نمی برد

 

می ترسم از نبودن من، از نبودنم

از این که من نباشم و من... من؟ منی که نیست

ای آسمان مست سیاهی، خدا کجاست؟

ای ابرهای تیرۀ دلگیر، مرگ چیست؟

 

میهن کجاست؟ معنی آزادمرد چیست؟

پایان کار شاعر این کوره ده دق است

این کوره ده گهی است که از قبل ریده اند

میعادگاه ترش مگس های عاشق است

 

این قبر، این نبودن و تاریکی و سکوت

وقتی برای ما بشریت مقدر است

بودن میان جمع مگس های ترش دوست

از جمع کرم های بشردوست خوش تر است

 

هر موقعی نشسته ام و شعر گفته ام

یک چند ساعتی الکی شاد و سرخوشم

این حرف ها که توی دلم باد کرده را

تا می شود سرود، خودم را نمی کشم

 

                               □ □ □

 

این شعر اولین شعر من است که در چهارده سالگی سروده ام

شاید شعر خوبی نباشد

اما اولین شعر آدم همیشه اولین شعر آدم است.

آلبرت غمگین است

 

آلبرت غمگین است

زیرا سگش مرده

آلبرت بیچاره

از غصه پژمرده

 

اسم سگ آلبرت

کنتس کلارا بود

باهوش و پشمالو

خوشرنگ و زیبا بود

 

دیشب که آن سگ مرد

آلبرت تنها شد

قلبش شکست از درد

قدش کمی تا شد

 

یک قبر کوچک کند

در پای دیواری

سگ را درون آن

جا داد ناچاری

 

حالا سر قبر است

گویا دگرباره

آلبرت می گرید

آلبرت بیچاره



+ نوشته شده در یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 12:58 توسط مهدی احمدی | | تعداد بازدید : 44

مطالب قبلی

صفحات وبلاگ

منوی اصلی

دسته بندی خبر ها

نظر سنجی

درباره ی ما


آرشیو

پیوند های وبلاگ

امار وبلاگ

امکانات


Powered By
rozblog.com

کلیه ی حقوق مادی و معنوی وبلاگ beytolqazal محفوظ می باشد.