خانه | پست الکترونیک | آرشیو

شعر و مطالب ادبی


33 رباعی

33 رباعی

 

شاعر، تو نه مثل دانته و لورکایی

نه این که شبیه حافظ و نیمایی

اما وسط ورطۀ آزادی و نان

تو یک تنه بیش از همه شان شیدایی

 

 

 

هرچند که عشق داستانی کهن است

در گردش گردون نفسی سهم من است

هر لحظۀ عمر لحظه ای کمیاب است

هر لحظۀ عمر وقت عاشق شدن است

 

 

 

انگار دو پستان تو دلدار هم اند

همسایۀ دیواربه دیوار هم اند

دو مصرع بیت جاودانی هستند

تا شام ابد هر دو گرفتار هم اند

 

 

 

یک مرد فقط بهار عاشق می شه

سودایی و بی مهار عاشق می شه

یک بار شکوفه می ده تاک تن مرد

یک مرد فقط یه بار عاشق می شه

 

 

 

پشت سر یار کپه ای از دنبه

مثل دم بره بی شرف می جنبه

کلی پسرو شهید راهش کرده

این توپ غلنبه کفله یا بمبه؟

 

 

 

موهای تو یک مزرعه در ییلاق است

چون شبنم روی یونجه ها براق است

آن گیرۀ سرخی که به موهات زدی

مثل گل سرخی وسط یک باغ است

 

 

 

امروز در آینه چه زیبا شده ام

مبهوت خودم، محو تماشا شده ام

لیلای در آینه به من چشمک زد

لیلا شده ام؛ نگاه، لیلا شده ام

 

 

 

پربستۀ آن دام که خود گستردیم

از هیبت دود رو به آتش کردیم

از وحشت مار دوزخ پس فردا

امروز به اژدها پناه آوردیم

 

 

 

هر سال دو ماهشو عزا می گیریم

از دم همه از اون مرضا می گیریم

با معده و کله ای که هر دو خالی است

از هیئت شمرها غذا می گیریم

 

 

 

گهگاه به درد خود نمیری خوب است

تقدیر خودت را نپذیری خوب است

گاهی که دلت هوای جفتک دارد

افسار الاغ را نگیری خوب است

 

 

 

می گن بده موهای تو پیدا باشه

زشته که یه زن این همه زیبا باشه

یک روز برهنه در خیابان بخرام

تا چشم جهان مست تماشا باشه

 

 

 

در آن ته و توی کهکشان ها ماهی است

وصلش هوس هر دل خاطرخواهی است

وقتی که هوس کنی به ماهی برسی

آیا دو هزار سال نوری راهی است؟

 

 

 

او رشته به رشته پیلۀ خود را بافت

اما چو اسیر خویشتن شد دریافت

هر بافته را دوباره باید که شکافت

تا بال گشود و سوی خورشید شتافت

 

 

 

نفرین شده مثل جوجۀ فاخته ام

دلبستۀ مادری که نشناخته ام

هر سال بهار بر درختی تازه

یک لانه برای مادرم ساخته ام

 

 

 

آن ماه که در دایرۀ مینایی است

دروازۀ رو به غرب دختردایی است

از دوش به یادگار دردی دارد

کامروز نصیب من فقط لاپایی است

 

 

 

لب تشنۀ آن خیال قبل از خوابم

آن دم که تو را کنار خود می یابم

شاداب ترین یاس زمین خواب من است

کز بوسۀ شب به خیر تو سیرابم

 

 

 

هرچند که قلب مردها یک مدل است

لحن ضربان هر یکی مستقل است

مردی که صدای قلب او بع بعی است

یعنی دلش اهلی شده و اهل دل است

 

 

 

پروانه صبور بود و بالش را بافت

بادام صبور بود و مغزش را یافت

اما دلم از انار دلخون دریافت

باید که شتافت، باید از شوق شکافت

 

 

 

آن گل که درون دیده ای می روید

از فاصله های دور هم می بوید

در باغ نگاه هر زن زیبایی

هر مرد گل گمشده ای می جوید

 

 

 

چیزی که شکوفه می کند فصل بهار

پاییز که شد بیاورد میوه به بار

آن قلب که در بهار عاشق شده است

پاییز به خون خود تپد مثل انار

 

 

 

آن شعر که درد می کند ماندنی است

در باغ دل شکسته رویاندنی است

هر شعری اگر به خواندنش می ارزد

یک دردسروده بارها خواندنی است

 

 

 

چشمان تو هر وقت کمی تر شده است

زیبایی رویت دوبرابر شده است

مصراع چهارمو بخندی می گم

 

 

 

هر وقت رباعی ام عنش می گیرد

از عشق وطن سرودنش می گیرد

هر وقت ادیپ شعر من می خارد

مداحی مام میهنش می گیرد

 

 

 

آهای خدا، دِ جان بکن لامصب

ایران شده یک کپۀ عن لامصب

بی آف تو آفریده ای ایران را

آن دکمۀ آف را بزن لامصب

 

 

 

ای شیخ، تخصصت فقط ترمالی است

این شیوۀ ریدن مدل اسهالی است

ما را نبُود شائبه در جوهر فرد

مغز تو در این نکته خوش استدلالی است

 

 

 

هر بار که روی منبرش بنشیند

بر هیکل ما مستمعان می ریند

با عینکی از گه که به چشمش زده است

کون همه را شیخ گهی می بیند

 

 

 

هرچند که مرگ بخشی از تقدیر است

هر ثانیه دیرتر خودش توفیر است

یک برۀ در سالن سلاخی هم

با جذبۀ جاودانگی درگیر است

 

 

 

می میرم و شعر من به جا می ماند

یک روز یکی شعر مرا می خواند

من مرده ام و باز سخن می گویم

این فکر مرا همیشه می لرزاند

 

 

 

وقتی غزلی با دلکم می آمیخت

در من تب و تاب وحشی ای می انگیخت

شوریدگی مرا که مادر می دید

کافور دوباره در غذایم می ریخت

 

 

 

گر مغز عفونی شده و چرکین است

در تربت کربلا پنی سیلین است

در ضمن، اگر شعورتان درد گرفت

یک روضۀ دبش بهترین مرفین است

 

 

 

خندیدی و لامپ را که روشن کردی

آهنگ نبرد با دل من کردی

مستانه که ایستادی و لخت شدی

انگار لباس رزم بر تن کردی

 

 

 

هر ابله مغرور خری آماده ست

خر کردن یک الاغ کاری ساده ست

کافی است از او یک نمه تعریف کنید

بینید که هین نگفته راه افتاده ست

 

 

 

آخوند فقط جانوری مفلوک است

عمامه چه سود کله وقتی پوک است

خر روی دو پا بایستد باز خر است

یک خوک عبا هم که بپوشد خوک است



+ نوشته شده در یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 21:23 توسط مهدی احمدی | | تعداد بازدید : 30

مطالب قبلی

صفحات وبلاگ

منوی اصلی

دسته بندی خبر ها

نظر سنجی

درباره ی ما


آرشیو

پیوند های وبلاگ

امار وبلاگ

امکانات


Powered By
rozblog.com

کلیه ی حقوق مادی و معنوی وبلاگ beytolqazal محفوظ می باشد.