خانه | پست الکترونیک | آرشیو

شعر و مطالب ادبی


111 سه گانی

111 سه گانی

 

سه گانی های بخش اول از خودم است و سه گانی های بخش دوم ترجمۀ منظومی است که از ضرب المثل های اروپایی کرده ام.

 

بخش اول:

 

صحنۀ بوسۀ سانسورشده چی داشت که سانسورچی لرزید و گریست؟

وسط این همه جنگ، این همه خون

بوسه ای بود... ولی دیگر نیست

 

 

 

در این عصر جهاد اقتصادی

بدون خرج کافی شاپ و کاندوم

خوشم با سکس های انفرادی

 

 

 

هرچه در متن کتاب دینی است

حاصل عقدۀ خودخربینی است

گاه ریدن سر قبر پدرت یک عمل آیینی است

 

 

 

مرد وقتی كه هلو می بیند

یا می چیند

یا می ریند

 

 

 

ـ عسلم، خوابی یا بیداری؟

ـ خرّوپف!

ـ ای بمیری؛ اَه، تف!

 

 

 

شاعری که تخم های خویش را

در میان سطر سطر شعرهای خویش کاشت

گفتنی زیاد داشت

 

 

 

هر زمان بهار می شود

کویر هم

بی قرار می شود

 

 

 

با خودش این گونه نجوا کرد مرد:

«علت عاشق ز علت ها جداست»

بعد لب های خرش را ماچ کرد

 

 

 

نۀ یک زن بله اندر بله اندر بله است

«نکن» و «زشته» و «آدم بشو» و «دست نزن»

تله اندر تله اندر تله اندر تله است

 

 

 

تلاش معاش

تلاش معاش

به این زندگانی بشاش

 

 

 

یک بلوغ بی فروغ داشت

تخم های خویش را

روی ماه کاشت

 

 

 

کسی که تا خود صبح

ستاره می شمارد

ستاره ای ندارد

 

 

 

اگر یک بوسه روی گونه اش می کاشتم آن روز

درختی بود تا الآن

درختی غرقه در نوروز

 

 

 

آرزوهایی داشت

مرگ

همه را از دوشش برداشت

 

 

 

درس عشق می دهد

زنی سپیدموی

بر مزار شوی

 

 

 

بردبارانه اگر بنشینی

خوش ترین نوگل هر باغچه را

دیر یا زود خودت می چینی

 

 

 

تک درخت باردار

ویار کرده است

اندکی بهار

 

 

 

آدمیزاد مستعد خطاست

لیکن اصرار بر خطاکاری

کار یک کس مشنگ خنگ خداست

 

 

 

این نصیحت به هر مجردی است:

موقع انتخاب یک همسر

...یر آدم مشاور بدی است

 

 

 

کاشف شیطون بلای چادر مشکی

حق نبوغ هراسناک تو بوده

جایزۀ سال علم چشم پزشکی

 

 

 

هرکجا پول هست، شیطان هست

هرکجا پول نیست، موجودی

بدتر و بی شرف تر از آن هست

 

 

 

این چنین گفت سلیمان نبی:

دخترم، توی مکانی خلوت

برحذر باش ز مرد عذبی

 

 

 

پدربزرگ

بس که ذکرهای خویش را شمرد

مرد

 

 

 

بازم این بچۀ ندیدبدید

تا دوباره چشش به دختر خورد

خودشو تکه پاره کرد و درید

 

 

 

عقل را دخترک چو باخته است

غیر نان در تنور چسباندن

کاری از دست بنده ساخته است؟

 

 

 

باز هم رنگ سیاه

باز هم نوحه، عزا

ای فلان بن فلان، باز که کشتند تو را!

 

 

 

آدم کله پوک مسکینی است

گر نداند که روی کپۀ گه

جای خوبی برای اسکی نیست

 

 

 

الاغ

اگرچه در تمام عمر خود سواری حسابی ای به هر کسی که دیده بود داده بود

ولی خودش همیشۀ خدا پیاده بود

 

 

 

چاهی که در آن آب بریزند کدام است؟

هر کس بتواند بدهد پاسخ این را

یک لاشی بی تربیت تخم حرام است

 

 

 

ز بی پولی بنالد آدمیزاد

ولیکن هیچ کس را دیده ای که

ز بی عقلی برآرد بانگ و فریاد؟

 

 

 

فلک آن مرد را یاری نماید

که او با کار و کوشش کون خود را

چنان گاید که از حلقش درآید

 

 

 

دختری که توی حوض قصر پادشاه قصه های زیر گنبد کبود

غرق شد

ظاهراً شنا بلد نبود

 

 

 

عاشقی شروع شد

وقت صرف شام شد

عاشقی تمام شد

 

 

 

آدم پرمدعای کون گشاد

حاصل کارش اگرچه اندک است

لیک باشد گوزگوز او زیاد

 

 

 

بخت هم چیزی است مثل یک غزال

قسمت سرپنجۀ شیر نر است

او نمی افتد به دست هر شغال

 

 

 

این را که تو سیمین تنی و گل رخسار

یک بار به دختری بگو تا شیطان

یکریز به گوش او بخواند صد بار

 

 

 

حرف هایی قشنگ می گویی

راستش را به من بگو لطفاً

از من ای بی شرف، چه می جویی؟

 

 

 

سهم ما از این وطن میان خشتک جناب شیخناست

يكيش سمت چپ

يكيش سمت راست

 

 

 

زندگی مثل ورود از اون دره

سفت وقتی که بگیری، یک کمی دردآوره

شل بگیری بهتره

 

 

 

«اُه، چه فرزم، منو باش!»

پیرزن گفت؛ همان وقت که با سر

رفت تو کاسۀ آش

 

 

 

خر ماده اگر شود داور

حکم خواهد نمود در عالم

نیست چیزی ز ...یر خر خوش تر

 

 

 

گر ز سوراخ کلیدی بنگرد یک مرد

ممکن است از مادرش چیزی ببیند که

طفلکی را بدرقم سرخورده خواهد کرد

 

 

 

زنی نشسته در کنار قبر کوچکی

توی مشت او عروسکی

توی گوش او صدای خنده های کودکی

 

 

 

«آتیش را باشید»

این حرف موشی بود

آن موقعی که روی یخ شاشید

 

 

 

صحنه های زندگی

اگر شبیه صحنه های فیلم های صحنه دار بود

شاهکار بود

 

 

 

شاش

توی یک گلابپاش هم

بوی شاش می دهد

 

 

 

شب که آسمان سیاه می شود

خندۀ سفیدبرفی زنی سیاهپوست

ماه می شود

 

 

 

این دوچرخه های بچگانه اند

نه بنزها

که روی ابرها روانه اند

 

 

 

وقتی ستاره هم به تو چشمک نمی زند

یعنی برو بخواب

یعنی برو بمیر

 

 

 

فعلنه سه شهر عشق

قم است و غزه و دمشق

زرشق!

 

 

 

جناب شیخ سرش داغ بود و سوتی داد:

دو جفت بال خدا داشت

یکی به جعفر طیار و دومیشو به این مرد عنکبوتی داد

 

 

 

تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو

بگا مردمان را، ولی مرگ من

بزن قبل کردن درِ کون تفو

 

 

 

سینمای وطنی را بنگر

نقش اول شده مال رهبر

نقش ما چیست؟ سیاهی لشکر

 

 

 

اشک هایم از غم زمانه است

از غم کرایه خانه است

عاشقی بهانه است

 

 

 

چه خنده دار و چه تخمی به گه کشیده شدم

به روی آینه تف می کنم شبی صد بار

و از صمیم دلم فحش می دهم به خودم

 

 

 

به من بخند

به شعرهای من بخند

ولی بخند

 

 

 

بخش دوم:

 

زندگی

تا بیاییم بفهمیم که چیست

نصف آن دیگر نیست

 

 

 

اگر تختخواب و لحاف و پتو

کنند آنچه دانند را بازگو

چه بسیار لپ ها شود چون لبو

 

 

 

خواند شیطان به گوش خرچنگی:

تو شبیه دونده ای هستی

و - به مرگ خودت - نمی لنگی

 

 

 

گرچه این بچه دماغو لوسه

هر کسی بینی این بچه هه رو پاک کنه

لپ مامانه رو اون می بوسه

 

 

 

شک نکن هر کسی که با یک خر

کل بیندازد و کند عرعر

خود او هست یک خر دیگر

 

 

 

هرکه در روی الاغی عرعری

می کند، او را به حال خود گذار

تا خودش باشد الاغ دیگری

 

 

 

ابلیس را به جلد زنی می کنی فرو

این کار ممکن است، ولی غیرممکن است

ابلیس را برون بکشی از درون او

 

 

 

عشق پیدا کردن جفتی برای زندگی کردن که نیست

عشق پیدا کردن آن یک تن است

که اگر پیشت نباشد، زندگی مفهوم غیرممکنی است

 

 

 

«انگورها ترش اند»

این گفتۀ روباه بود

آن موقعی که دستش از انگورها کوتاه بود

 

 

 

خانه ای کوچک و از هرچه بخواهی لبریز

تکه ای مزرعۀ کاشتۀ حاصلخیز

همسری کوچک و مطلوب دل و شورانگیز

 

 

 

نه آن گونه که ما خود دوست داریم

در آن حدی که امکان و توان هست

بباید زندگانی را سر آریم

 

 

 

با امید او که زندگانی کرد

برود گم شود که در عمرش

زندگانی نکرده است آن فرد

 

 

 

بر دو چیز اصلاً نباید کرد اطمینان

نه به الیاف کتان و اخگر سوزان

نه به یک زن در کنار دسته ای مردان

 

 

 

بین مردی عاقل و مردی خرفت

هیچ فرقی نیست آن هنگام که

شور و حال عشقشان در سر گرفت

 

 

 

هرکجا راز خویش را گفتی

گنج آزادی و رهایی را

داده ای دست دیگران مفتی

 

 

 

در همان وقت که یک آدم خنگ

حرف خود را به زبان آورده

همۀ کار خودش را کرده

 

 

 

بخت می گردد چنان نقاله ای

یک نفر را پادشاهی می کند

دیگری را کپۀ تاپاله ای

 

 

 

دزد در سیر و سلوکش رهسپار

می شود از سوزنی سوی طلا

وز طلا هم جانب سکوی دار

 

 

 

مردی که کند تعریف در گوش عیال خود

بیرون چه خبر بوده یا چی نشد و چی شد

او تازه همین دیروز داماد شده لابد

 

 

 

مطلقاً دوست نبوده آن فرد

کز سر عذر و دلیلی واهی

رشتۀ دوستی اش را شل کرد

 

 

 

قلعه وقتی به جای جنگ و نبرد

سخن از صلح در میان آورد

او به زودی سقوط خواهد کرد

 

 

 

یک زن سه بار باید از خانه اش درآید:

هنگام غسل تعمید، در موقع عروسی

با وقت کفن و دفنش، چون عمر او سرآید

 

 

 

توی رودی که در آن ماهی نیست

تور انداختن یک آدم

عمل بی خود و بی فایده ای است

 

 

 

فخر این نیست کز افتادن خود پرهیزیم

بلکه این است که هر بار که افتادیم

باز هم برخیزیم

 

 

 

بخشی از خصلت خل کودن

هست این که مدام می گوید:

فکر این را نکرده بودم من

 

 

 

او که راز خویشتن را بازگفت

کی توانی گفت یارو قادر است

رازهای خلق را در دل نهفت

 

 

 

او رفیق موقع یک عطسه است

جز فقط یک «عافیت باشد» دگر

هیچ چیز از وی نمی آید به دست

 

 

 

کنار پنجره آن زن که مایل است نشیند

شبیه خوشۀ انگوری است توی خیابان

که هرکه می رسد از راه مایل است بچیند

 

 

 

دل یک مرد گدا غمگین است

گر ببیند که گدایی دیگر

روی کولش دو عدد خورجین است

 

 

 

هر کسی عزم بر این بنهاده

همه را راضی و خرسند کند

خویش را زحمت بی خود داده

 

 

 

چه بسیار است خواهش های هالو

ولی فردی که آنان را برآرد

از آن هالو بسی هالوتر است او

 

 

 

خطاهای کوچک که بر خود روا

بداری، به دنبال خویش آورند

خطاهای خیلی گت و گنده را

 

 

 

می کنند ابلهان اسکل یول

نیز لجبازهای یک دنده

وکلا را جماعتی خرپول

 

 

 

چون که غازی گرم رقصیدن شود

ابلهی هم گرم شعر و شاعری

موقع تفریح و خندیدن شود

 

 

 

هر مشنگ بدون عقل سلیم

گر به سر می گذاشت یک دیهیم

ما همه پادشاه می بودیم

 

 

 

چه زیاد است نکو انسانی

که از آن روی نکو انسانی است

که توانایی شر در وی نیست

 

 

 

هست یارو بدون شک یک خر

گر خود او گرسنگی بکشد

تا غذایی دهد به فرد دگر

 

 

 

اگر یک نفر یا دو تن یا سه تن

بگویند تو یک خری جان من

درِ کون خود تو دمی را بزن

 

 

 

کوه اگر نزد محمد نرود

باید آقای محمد شخصاً

نزد آن کوه مشرف بشود

 

 

 

هر زمانی بپری داخل چاهی

نیست مسئول درآوردنت از آن

حکمت قدسی و الطاف الهی

 

 

 

کسی که خانۀ خود را تمیز می خواهد

به هیچ وجه نباید اجازه ای بدهد

کبوتری و کشیشی قدم بدان بنهد

 

 

 

چو کاری را کنی هنگام مستی

بسا که هر زمان هشیار هستی

بپردازی بهایش را دودستی

 

 

 

هرکه دل در وفای یک زن بست

یا که افسار خر گرفت به دست

هرگز از دردسر نخواهد رست

 

 

 

کسی که مطلقاً چیزی نداند

به مقدار نیاز خویش داناست

اگر داند چه سان ساکت بماند

 

 

 

خردمندی در آغاز آن نماید

که آن را آدم بی عقل نادان

شود ناچار در پایان نماید

 

 

 

گرچه غیر از شوهری چیزی نخواهد دختری

بعد از آنی که برای خود بیابد شوهری

می شود او طالب هر جور چیز دیگری

 

 

 

حرف های دلفریب و دلپسند

مایۀ خرسندی نابخردان

همچنین گاهی خردمندان شوند

 

 

 

بسا آنان که همچون فیلسوفان

سخن گویند، اما زندگی شان

بُود مانند احمق های نادان

 

 

 

موقع دفن همسرش یک مرد

گفت حاشا اگر خیال کنید

عیش خود را خراب خواهم کرد

 

 

 

مارتا خوب که می لمباند

با همان حنجرۀ پایینی

وه، چه آواز خوشی می خواند

 

 

 

نباید خم شود گر خوش ندارد

که فرد دیگری بسیار راحت

به روی گردن او پا گذارد

 

 

 

او که ابلیس را فقط یک بار

به سرای خودش فراخوانده ست

هرگز از شر او نخواهد رست

 

 

 

بی شرف ها چون که دعوا می کنند

باشرف ها جنس های خویش را

یک به یک آن بین پیدا می کنند

 

 

 

او که دنبال دردسر گردد

مایۀ بس تأسف است و دریغ

دست خالی اگر که برگردد

 

 

 

چنانچه کسی شهرۀ شهر شد

که او تا سر ظهر بیدار نیست

سحرخیزی اش کار بیهوده ای است



+ نوشته شده در دوشنبه 01 مهر 1398 ساعت 21:28 توسط مهدی احمدی | | تعداد بازدید : 38

مطالب قبلی

صفحات وبلاگ

منوی اصلی

دسته بندی خبر ها

نظر سنجی

درباره ی ما


آرشیو

پیوند های وبلاگ

امار وبلاگ

امکانات


Powered By
rozblog.com

کلیه ی حقوق مادی و معنوی وبلاگ beytolqazal محفوظ می باشد.